خانهاي كه چند نسل انسان را بهخودش ديده، با خانههاي تازه فرق دارد. مثل پدربزرگ خردمندي چشمهايش را كه از پيري به خاكستري ميزند، ميدوزد به ما و آرام سرش را تكان ميدهد. لازم هم نيست بگويد اين نيز ميگذرد. همهچيز درست ميشود و اين اندوه سنگين هم مثل شاديهاي بيدليل دست از سرمان برميدارد.
ديوارهاي خانه، قصه آدمهايي را كه آمدهاند و رفتهاند و سرشان را به اين ديوارها تكيه دادهاند در خودشان نگه ميدارند. ميشود چشمها را نيمهبسته كرد و تصوير مبهمشان را ديد كه خاطره شدهاند و خيلي وقت است كه ديگر نيستند اما خانه هست. اتاقهايي كه در آن غذا خوردهاند، كودكان بيمارشان را تيمار كردهاند و برايشان قصه گفتهاند، هنوز هست. پنجرههايي كه كنارشان منتظر ماندهاند هم هست و با هر دستي كه غبار رويشيشهها را پاك ميكند تاريخ يكبار ديگر تكرار ميشود.
انتظار هم مثل خانه به فرزندانشان ارث ميرسد. آدمها ميروند و خانه ميماند تا از نسل بعد مراقبت كند تا وقتي كه ديگر نتواند روي پايههاي كهنهاش بايستد يا زميني كه ريشهاش در آن است آنقدر قيمتي شود كه قربانياش كنند. نميدانم وقتي ديوارهايي را كه تاريخ را نگه داشتهاند خراب ميكنند، كسي صداي ناله قدمتشان را ميشنود؟ حتي صداي خراب شدنشان هم با ديگر ديوارها فرق دارد.
آن وقت، مثل مرگ پدربزرگي كه زير و بم روزگار را ديده است، بخشي از تاريخ، بخشي نانوشته از تاريخ كه در خانههاي مردم جريان دارد تمام ميشود. بدون اينكه هيچ نشاني از خودش باقي بگذارد، محو ميشود. ديگر كسي نميداند وقتي جنگ تمام شد، چهكسي داشت حياط را جارو ميكرد. سايه درخت خرمالو روي كدام ديوار افتاده بود و كدام كلاغ بود كه ماهي قرمز را با خودش برد. در گودال عميقي كه پر از جاي خالي خاطرههاي پيشپا افتاده است، ردپاي هيچ گذشتهاي باقي نميماند.
از پدربزرگ فقط صدايش روي يكي از نوارهاي قديمي ماندهاست. از خانه فقط جاي خالياش و از گذشتههاي ما، اين چينهاي عميق روي پيشاني و حسرتي خفيف كه ميشود با اندوه هم اشتباهش گرفت. شايد اگر خانه پدربزرگ زنده بود، با مرور خاطره عبورش باور ميكرديم كه اين روزهاي دشوار هم ماندني نيستند.
نظر شما